عادت کنید که باور کنید می توانید!

وبلاگی از یک دانشجوی روان شناسی

عادت کنید که باور کنید می توانید!

وبلاگی از یک دانشجوی روان شناسی

بایگانی
  • ۰
  • ۰

مرگ..

خونه آشفته است. وسایل وسط پذیرایی پخش و پلا هستن. در باز چمدون، بیحال کنارش افتاده. من با دمنوش توی دستم روی مبل سه نفره نشستم و به این سفر فکر میکنم. باز بوی مرگ میاد. یکی دیگه قراره از این خانواده چهار نفره کم بشه. خود این آب رفتن خانواده مرگه. به مامانم نگاه میکنم که حالا به سنی رسیده که پسرش میخواد ازش جدا بشه. به مرگ نزدیک شده. برادرم که...
آهنگ تتلو داره پخش میشه که از درد فراق ناله می کنه.
انگار ناف زندگی رو با مرگ میبرن. از لحظه ی تولد انگار با مرگ زندگی میکنم. هر بار با یک شکل، هر بار به یک بهانه میمیرم. به این فکر میکنم که بعضی ها میگن زندگی با مرگ تموم میشه، بهش شک میکنم. انگار زندگی با مرگ شروع میشه. البته که با مرگ هم تمام میشه.
به عقب که نگاه میکنم میبینم مرگ تو زندگیم خیلی پر رنگ بوده... اضطراب مرگ، ترس از مرگ، اندیشه ی مرگ همیشه بوده. انگار همه ی کارایی که کردم و میخوام انجام بدم برای فرار از مرگ بوده و هست. فراری که همیشه ناموفق بوده و هر بار بازم این زندگی مصیبت بار رو تحمل کردم. به هزار فند و کلک.


دوشنبه ۱۴ بهمن ۹۸

  • ۰۰/۰۳/۲۱
  • حمید صلواتی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی